♥داستان های زیبای بهلول♥


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥وب اورجینال من♥ از همه میخوام که از نوشتن نظر بیخود جلوگیری کنن چون فقط وقتشونو هدر میدهند و من بهتون قول میدم که حداقل روزانه یک مطلب باحال براتون بزارم با تشکر مدیریت ♥وب اورجینال ♥

نظر شما درباره این وبلاگ چیست؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان aboozar0111 و آدرس aboozar0111.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 43
بازدید کل : 23791
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 30
:: کل نظرات : 12

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 29
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 29
:: بازدید ماه : 43
:: بازدید سال : 160
:: بازدید کلی : 23791

RSS

Powered By
loxblog.Com

اشک هایی که برای باخت ریختیم , همان عرق هایی است که برای برد نریختیم

تبلیغات
<-Text2->
♥داستان های زیبای بهلول♥
سه شنبه 19 آذر 1392 ساعت 21:34 | بازدید : 838 | نوشته ‌شده به دست ム҉乃҉Ծ҉Ծ҉乙҉ム҉尺҉ | ( نظرات )

بهلول و قبرستان
شخصي بهلول را در قبرستان ديد ، از او پرسيد : چه مي كني ؟
بهلول گفت : همنشيني مي كنم با جماعتي كه مرا اذيت نمي كنند و اگر از آخرت غفلت كنم مرا يادآوري و تذكر مي دهند ، و اگر از آنها دور شوم غيبت مرا نمي كنند .

تعبير خواب خليفه
روزي ، خليفه بهلول را احضار كرد كه : خوابي ديده ام ، مي خواهم تعبيرش كني .
گفت چيست ؟
گفت : خواب ديدم به جانور وحشتناكي تبديل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم مي برم و آنچه از خرد و كلان در سر راه خود مي بينم درهم مي شكنم و مي بلعم . بگو تعبيرش چيست ؟
گفت : من تعبير واقعيت ندانم ، فقط خواب تعبير مي كنم .

جواب بهلول به زن بدكاره
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود . در ضمن لباسش را براي وصله زدن در آورده بود . زن بي عفتي چشمش به او افتاد . بهلول را دعوت به كار بد كرد . بهلول گفت : وزن دسـتهاي من چقدر است ؟ وزن پا هاي من تا وزن تمام اعضاء را پرسيد ، و گفت : كدام عاقل حاضر است كه به خاطر لذت عضو كوچكي تمام اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزا ند . و از جاي خود برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد .

خليفه ديوانه
روزي بهلول در قصر خليفه كنار پنجره نشسته بود و بيرون را مي نگريست .
خليفه پرسيد : آن بيرون چه مي بيني ؟
گفت : ديوانگان انبوه كه در رفت و آمد ند و خود نمي دانند چه مي كنند و عجيب اين است كه اگر آن سوي پنجره بودم و داخل قصر را تماشا مي كردم ، باز هم جز اين نمي ديدم .

خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد : دوست داري خليفه باشي ؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشيد گفت : چرا ؟
بهلول گفت : از آن رو كه من به چشم خود تا به حال مرگ سه خليفه را ديده ام . ولي تو كه خليفه اي مرگ دو بهلول را نديده اي .

دعاي بچه ها
بچه هاي مدرسه اي اطراف بهلول را گرفته و او را اذيت مي كردند . مردي به بهلول گفت : چرا به پدرا نشان شكايت نمي كني . بهلول گفت : ساكت باش شايد پس از مرگ من بچه ها شادي و خوشي خود را به ياد آورند و بگويند خدا آن مجنون را رحمت كند .

دعوي شخصي نزد بهلول
شخصي نزد بهلول آمد و شكايت كرد كه فلاني به من گفته است كه ( گـه ) مخور . بهلول گفت : غلط كرده است ، تو برو كار خود را باش !

ديوانه كشتن ، هارون ا لرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت . بهلول و (( عليان )) مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن مي گويند . خواست با ايشان مطايبه كند . دستور داد هر دو را آوردند .
گفت : من امروز ديوانه مي كشم . جلاد را طلب كنيد . جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده . و عليان را بنشا ند كه گردن زند . بهلول گفت : اي هارون چه مي كني ؟
هارون گفت : امروز ديوانه مي كشم .
بهلول گفت : سبحان الله ، ما در اين شهر دو ديوانه بوديم ، تو سوم ما شدي . تو ما را بكشي چه كسي تو را بكشد .

ديوانه و بهلول
يكي از نديمان خليفه ، بهلول را گفت : چرا اينجا نشسته اي ؟
برخيز و نزد وزير خليفه رو كه به هر ديوانه پنج درهم مي دهد . بهلول گفت : اگر راست مي گويي خودت برو كه تو را ده درهم خواهد داد .

شاعر ياوه سرا
شاعري ياوه سرا در حضور بهلول غزلي بخواند و گفت : مي خواهم كه اين غزل را به دروازه شهر آويزم تا شهرت يابد ، بهلول گفت : مردم چه دانند كه آن شعر توست ، مگر آنكه تو را نيز پهلوي شعرت بياويزند .

طعام خليفه
هارون الرشيد طعامي را براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام را نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت : اين طعام مخصوص خليفه است كه براي تو فرستاده . بهلول طعام را برداشته و جلوي سگي كه كنار كوچه بود گذاشت . خادم بر سر او فرياد كشيد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ مي گذاري ؟!
بهلول گفت : دم مزن كه اگر سگ نيز بشنود اين طعام خليفه است ، لقمه اي از آن نخواهد خورد ؟!

طمع شياد به سكه طلاي بهلول
بهلول روزي سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
شيادي به او گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در مقابل ده سكه به همين رنگ به تو مي دهم . چون سكه هاي شياد را ديد دريافت كه آنها از مس است . پس به شياد گفت : به اين شرط مي دهم كه سه بار مثل خر عرعر كني . شياد پذيرفت و سه مرتبه عرعر كرد . پس روي به شياد كرده گفت : تو با اين خريت فهميدي كه سكه من از طلاست . آن وقت توقع داري من نفهمم كه سكه هاي تو از مس است .

غسل كردن
از بهلول پرسيدند كه : چون در صحرايي به چشمه اي رسيم و خواهيم كه غسلي برآريم روي به كدام سمت كنيم ؟
گفت : به سمت جامه هاي خود ، تا دزد نبرد .

فرزندان به جاي الاغ
الاغ دهقاني مرده بود . خود و پسرانش غمگين نشسته بودند . چون بهلول ماجرا را دانست گفت : جانت سلامت . تو به جاي الاغ چندين فرزند داري كه هر يك از آنها به صدتا الاغ مي ارزد .

فقيرترين فرد از ديد بهلول
روزي هارون به بهلول پولي داد تا بين فقرا تقسيم كند .
بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خليفه باز گرداند . هارون دليل اين كارش را پرسيد . بهلول گفت : من هر چه فكر كردم از خليفه فقيرتر و نيازمندتر نيافتم به خاطر اينكه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج مي گيرند و به خزانه تو مي ريزند .

مدح خليفه گفتن
روزي بهلول با دوستش در مجلس خليفه نشسته بود و در گوش هم نجوا مي كردند . خليفه گفت : باز با هم چه دروغ مي سازيد ؟ بهلول گفت : مدح شما مي كنيم !

وقت طعام خوردن
از بهلول پرسيدند كه وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ بهلول گفت : غني را وقتي كه گرسنه شود و فقير را وقتي كه بيابد .

تشييع جنازه قاضي شهر
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع جنازه اش آمده بودند ، كسي از بهلول پرسيد ؟ زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت ؟بهلول گفت : جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد توي تابوت قرار نگرفت !

آدم احمق
مردي خودنما و متكبر كه خود را فيلسوف دهر مي پنداشت به بهلول گفت : آدم احمق كسي است كه به چيزي اطمينان كامل داشته باشد . بهلول پرسيد : تو مطمئني ؟ گفت : كـامـلا !!!

بر پدر دروغگو لعنت !
خواجه اي بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . بهلول شتابان نزد او آمده پرسيد : حال پدرت خوب است ؟ گفت : الحمدالله كه هنوز سلامت است . بهلول گفت : بر پدر دروغگو لعنت !

پارچه به سر بستن
بهلول سرش را با پارچه اي بسته بود ، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي ؟ گفت : آن چاله را مي بيني ؟ گفت : آري . گفت : من نديدم !

جلوگيري از دعواي دو نفر
روزي بهلول به شتاب تمام راه مي رفت . پرسيدند : با اين شتاب كجا مي روي ؟ گفت : مي روم تا از دعواي دو نفر جلوگيري كنم . گفتند : كدام دو نفر ؟ گفت : خودم و آن كسي كه دارد دنبال من مي دود !

حرف زدن و نجوا كردن با خود
بهلول هر روز در زماني معين ، ساعتي را با خود حرف مي زد و نجوا مي كرد ، پرسيدند : سبب چيست كه هر روز ساعتي را با خود گفتگو مي داري ؟ بهلول گفت : مي خواهم در طول شبانه روز ، ساعتي نيز با آدميان گفتگو داشته باشم !

دزدي الاغ
بهلول را به اتهام دزدي الاغ ، پيش قاضي بردند . قاضي پرسيد : آيا خود به تنهايي الاغ را دزديدي ؟ گفت : آري ، مگر مي شود اين روزها به كسي ديگر اطمينان كرد ؟!

دو بلا در يك زمان
روزي خليفه از بهلول پرسيد : چرا خدا را شكر نمي كني از زماني كه من بر شما حاكم شده ام ، طاعون از ميان شما دفع شده است ؟ بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است كه در يك زمان دو بـلا بر بندگا نش گمارد .

راز طول عمر آدمي
از بهلول پرسيدند : راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمي . گفتند : چگونه است آن راز ؟
گفت : آنست كه هر اندازه زبان آدمي كوتاه باشد ، عمرش دراز مي گردد و هر چه زبان دراز گردد ، از طول عمر آدمي كاسته مي شود ... ؟

رفتن به عيادت مريض
روزي بهلول به عيادت مريضي رفت ، به هنگام مراجعت ، كسان آن مريض تا درب خانه مشايعت اش كردند. چون به درب حياط رسيد ، ايستاد و گفت : اين دفعه ديگر مثل آن دفعه نبا شد كه فلاني مرد و مرا خبر نكرديد ... !

سكته ناقص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني را سكته ناقص كرده است . بهلول گفت : اگر او را مغزي كامل بودي ، سكته ناقص ننمودي .... !

طلبكار و احمق
روزي كسي از بهلول پرسيد : اگر من به تو مبلغي قرض دهم ، طلبكارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهي چيستي ؟ بهلول گفت : احمق !

عصا به چه كار آيد ؟
بهلول را پرسيدند كه عصا به چه كار آيد ؟ بهلول گفت : عصا به اين كار آيد كه روزي هزار بار زمين مي خورد تا صاحبش زمين نخورد .

لاف زني
مردي لاف زن ادعا مي كرد كه در روستاي ما ، كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه هم خواجه را صدا مي زند و مي گويد : خواجه ... خواجه ... . بهلول گفت : اين كه چيزي نيست ، در روستاي ما كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه مي پرسد : كدام خواجه ؟!

هضم طعام
روزي خليفه از بهلول پرسيد : كه من هضم طعام نمي توانم كرد ، تدبير چه باشد ؟
بهلول گفت : هضم شده بخور .
__________________



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: